دو سه تا کتاب سال قبل هدیه گرفتم و یکساله ازش میگذره! و من هنوز یکی اش رو نخوندم و مرتب میرم کتابخونه و کتاب به امانت میگیرم و میگم حالا اونا مال خودمه و هست اما کتابخونه مهلت نامنویسی ام تموم میشه!چرا اینجوری میکنم نمیدونم!-----------------------------------------------یکی از دوستای وبلاگی میگفت: تحویل پروژه دارم و تا دقیقه نود نمیتونم پا شم و کارهام رو انجام بدممیگم: اتفاقا من سه شنبه ها تحویل کار دارم اما تا روز آخر پا نمیشم کارم رو انجام بدم و تازه روز آخر میخوام خودمو بُکُشم و تموم کنم و ارسال کنم! میپرسم چرا ما اینجوری هستیم؟میخنده و میگه: ما عادی هستیم اونا غیرعادی ان-------------------------------------------میگم: بیا فلان برنامه رو بچینیم و منظم با هم انجامش بدیممیگه: من از نظم خوشم نمیاد!میگم: منم خوشم نمیاد اما خودمو
تربیت میکنم! پس انجامش میدم------------------------------------یکم که فکر میکنم میبینم
همش میخوام با خودم مبارزه کنم! انگار همش میخوام بگم اینجوری نه! اونجوری! بقولی عادی نباشم و عین غیرعادی ها باشمگاهی از خودم حرصم میگیره و همه چی رو کلا رها میکنم! گاهی سفت میچسبم و همه رو با هم انجام میدم.توو دلم میخندم و میگم: کاش همه سختی های زندگی اینجوری بود:) تا وقت داری بجنب.تو چطوری؟ با
خودت توو جنگی یا صلح؟ هر چه پیش امد خوش آمدی یا
میخوای تغییر بدی؟ به داشته هات راضی ای یا میخوای نگهشون داری و حواست پی باقی داشته ای روی این زمین هست؟ امدم...
ما را در سایت امدم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1because-ramshme بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 17:46